حسنای مامان

مسافرت

سلام عزیزدل مامان خوبی فدات شم؟ الان 3 روزه که اومدیم خونه مامانم  بابایی هم بود ولی مرخصی نداشت رفت ولی 1 هفته دیگه میاد شماهم که اینجا اینقدر سرت گرمه بابا بزرگ و عزیز ون اینقدر باهات بازی میکنن و تحویلت میگیرن دایی و خاله هم همینطور تا از خواب پا میشن اول باید به شمادست بدن و بوست کنن شما هم که کلی شیرین بازی درمیاری اوناهم  ذوق میکنن اینقدر بامزه ای که همه باهات سرگرمن میدونم موقعی که بخوایم برگردیم حولشون سرمیره...
7 مهر 1392

فقط 15روز دیگه....

آخر ماه تولدته و من از 2 ماه پیش هی برنامه ریزی میکنم برات که یه تولد خوب برات بگیرم من و بابا خیلی  ذوق داریم که داری 1 ساله میشی.... عزیزجونم(مامانم) قول داده واسه تولدت بیاد ایشالا که بتونم یه تولد خوب واسه دختر خوبم بگیرم.. راستی دیگه الان کامل راه افتادی و فقط تو خونه راه میری دیگه 4 دست و پا نمیری خیلی هم شیرین زبون  شدی همشم با بابایی درگیری خلاصه خیلی خوردنی شدی بعضی وقتا دلم ضعف میره برات... مامانی پیشاپیش تولدت مبارک من و بابایی خیلی دوستت داریم ...
15 شهريور 1392

بابایی شیفته...

سلام حسناگلی مامان خوبی عزیزدلم؟... ایشالا ک همیشه خوبه خوب باشی... عزیزم بابایی امشب شیفته و باز ما تنهاییم نیم ساعت پیش شما رو خوابوندم و خودمم تو وبلاگت دارم میچرخم.... خداروشکر چند روزه خیلی دختر خوبی شدی و زیاد اذیتم نمیکنی ولی خیلی هم شیطونی... راستی مامانی دیشب بابایی تو خونه راه میبردت شما عاضق اینی ک راه بری خب داشتم میگفتم بعد ک یکم راه بردت ولت کرد خودت 5.6قدم رفتی ن و بابایی هم کلی ذوق کردیم امروزم من داشتم باهات تمرین میکردم تلاشت خوبه مامانی... خیلی دلم برای بابا تنگ شده اصلا طاقت دوریش ندارم ایشالا ک همیشه سایش بالای سرمون باشه.. حسناجونم شما بای قدر همچین بابای مهربونی رو بدونی مامانی بابای تو بهترین بابای دنی...
28 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام جیگر مامان خوبی عزیزدلم خیلی دلم میخواد لحظه به لحظه واست بنویسم که همه ی گذشتتو بعد بخونی نمیدونم الان که این و میخونی چند سالته ولی خیلی دوس دارم زودتر بزرگ بشی و اینا رو بخونی و بدونی من وبابایی چقدر دوستت داشتیم و چقدر بخاطرت داریم سختی میکشیم مخصوصا من چون من تموم وقتم و با شمام بابایی که تا ساعت 3سرکاره و وقتی هم میاد اینقدر خستس که میخوابه... چند روزه کمرم خیلی درد میکنه و خیلی اذیتم میکنه امروزه یه لحظه شما رو بغل کردم و کمر دردم بیشتر شده .... الانم که بابایی دید زیاد نمیتونم نگهت دارم داره باشما بازی میکنه و میخواد ببرت حموم اخه بعضی وقتا من که نمیتونم شما رو بابا میبره حموم تو چندتا اسباب بازی که مامانم واست فرستاد...
31 تير 1392

یک شب بدون بابایی

سلام دختر نازم امروز خیلی روز بدی بود واسم اخه بابایی شیفته و من و شما تنهاییم وقتی میدونم شبا بابایی نمیاد خونه از صبح ک پامیشم کسلم امروزم همینجوری بودم اصلا حوصله ی هیچ کاری رو ندارم خدارو شکر شماهم امروز اذیتم نکردی و دختر خوبی بودی الانم ک چسبیدی به من نمیدونم چرا من پیشت نباشم خوابت نمیبره ساعت 10:30خوابوندمت ساعت 11بیدار شدی و جیغ کشیدی ترسیده بودی تو خواب امروز صبح خواب بودیم ک یهو صدای زنگ در اومد رفتم دیدم زن عمو پشت دره دیگه شماهم ک بازم خوابت میومد بیدار شدی و شروع کردی ب فضولی بعد از زن عمو خاله مرضیه اومد(دختر دایی بابایی)دیگه خاله مهلا(مامان طاها)تنها بود اونم گفتم بیاد بالا 2ساعت خونه بودن بعدم همه رفتن باز خوبه یکم...
24 تير 1392

افتتاحیه

سلام دخترنازم ایشالا ک همیشه خوب خوب باشی خیلی وقته تصمیم دارم یه وبلاگ واست درست کنم و بعضی از خاطراتتو ک اونجا نمیتونم بنویسم و اینجا بنویسم اخه ادرس اون وبلاگ و دارن خیلی چیزها رو نمیخوام تو اون وب بنویسم ک بقیه بخونن بالاخره امشب تصمیم گرفتم ی وب دیگه درست کنم الان شما خوابیدی و بابایی هم بیرونه منم ک منتظر بودم شما بخوابی ک خونه رو مرتب کنم ولی اصلا حوصلش و ندارم وقتی تنهام اصلا حوصله ی هیچی رو ندارم فقط دلم میخواد ی جا بشینم .... خیلی دوس دارم تو وبت درد و دلام و واست بنویسم از این ب بعد همه رو اینجا واست مینویسم اول بگم ک بابایی واسه روز زن کلی خوشحالم کرد و واسم ی تابلو با ی نوشته ی قشنگ گرفت و ی ادکلن من اصلا ازش انتظار همچین ک...
24 تير 1392